تا ورای نفس خویشی خویشتن کودک شمار
|
|
چون فرود طبع ماندی خویشتن غافل بدار
|
کی شود ملک تو عالم تا تو باشی ملک او
|
|
کی بود اهل نثار آنکس که برچیند نثار
|
هست دل یکتا مجویش در دو گیتی زان که نیست
|
|
در نه و در هشت و هفت و در شش و پنج و چهار
|
نیست یک رنگی بزیر هفت چار از بهر آنک
|
|
ار گلست اینجای با خارست ور مل با خمار
|
بهر بیشی راست اینجا کم زدن زیرا نکرد
|
|
زیر گردون قمر پس مانده را هرگز قمار
|
در رجب خود روزهدار و «قل هوالله» خوان و پس
|
|
در صفر خوان «تبت» و در چارشنبه روزهدار
|
چند ازین رمز و اشارت راه باید رفت راه
|
|
چند ازین رنگ و عبارت کار باید کرد کار
|
همرهان با کوههانان به حج رفتند و کرد
|
|
رسته از میقات و حرم و جسته از سعی و جمار
|
تو هنوز از راه رعنایی ز بهر لاشهای
|
|
گاه در نقش هویدی گاه در رنگ مهار
|
چون به حکم اوست خواهی تاج خواهی پای بند
|
|
چون نشان اوست خواهی طیلسان خواهی غیار
|
تا به جان این جهانی زنده چون دیو و ستور
|
|
گر چه پیری همچو دنیا خویشتن کودک شمار
|
حرص و شهوت در تو بیدارند خوش خوش تو مخسب
|
|
چون پلنگی بر یمین داری و موشی بر یسار
|
مال دادی لیک رویست و ریا اندر بنه
|
|
کشت کردی لیک خوکست و ملخ در کشتزار
|
خشم را زیر آر در دنیا که در چشم صفت
|
|
سگ بود آنجا کسی کاینجا نباشد سگ سوار
|
خشم و شهوت مار و طاووسند در ترکیب تو
|
|
نفس را آن پایمرد و دیو را این دست یار
|
کی توانستی برون آورد آدم را ز خلد
|
|
گر نبودی راهبر ابلیس را طاووس و مار
|
عور کرد از کسوت عار ار ز دودهی آدمی
|
|
زان که اندر تخم آدم عاریت باشد عوار
|
حلم و خرسندی در آب و گل طلب کت اصل ازوست
|
|
کی بود در باد خرسندی و در آتش وقار
|
حلم خاک و قدر آتش جوی کب و باد راست
|
|
گرت رنگ و بوی بخشد پیلهور صد پیلوار
|
تا تو اندر زیر بار حلق و جلقی چون ستور
|
|
پردهداران کی دهندت بار بر درگاه یار
|