در مدح ناصح الملک کمال‌الدین شیخ الحرمین خطیب نوآبادی

نایب جاه پیمبر تویی امروز و کسی مبتدع باشد کت چاکر فرمان نشود
به گل افشان ارم ماند آن مجلس تو مجلسش خرم و خوش جز به گل افشان نشود
ای بها گیر دری کز سخن چون گهرت نرخ جانها به جز از گفت تو ارزان نشود
هر که شاگرد تو باشد به گه خواندن علم هرگز آن خاطر او دفتر نسیان نشود
نامه‌ی عقل به یک لحظه بنپذیرد جان تا برآن نامه‌ی او نام تو عنوان نشود
معده‌ی حرص که شد تافته از تف نیاز جز سوی مائده‌ی جود تو مهمان نشود
نیست یک ملحد و یک مبتدع اندر آفاق که وی از حجت و نام تو هراسان نشود
شد نو آباد چو بستان ز جمال تو و خود آن چه جایست که از فر تو بستان نشود
به دعا خواست همی اهل نوآباد ترا زان که بی پند تو می خلق به سامان نشود
چون ز آرایش کوی تو شود شاد فلک آن که باشد که ز گفتار تو شادان نشود
خاصه‌ی شهر غلامان تو گشتند چه باک ار مرید تو همه عامه فراوان نشود
دیو گریان نشود تا به سخن بر کرسی آن لب پر شکر و در تو خندان نشود
سخن راست همی گویی بی‌روی و به حشر رو که بر تو سخنت حجت و برهان نشود
نیست عالم چو تو در هیچ نواحی و کسی صدق این قول چه داند که خراسان نشود
مردم از جهد شود عالم نز جامه و لاف جاهل از کسوت و لاف افسر کیهان نشود
هر که بیدار نباشد شبی از جهد چو چرخ روز دیگر به سخن شمس درافشان نشود
سست گفتار بود درگه پیری در علم هر که در کودکی از جهد سخندان نشود
اندر آن تیغ چه تیزی بود از جهد که آن سالها برگذرد کایچ سرافشان نشود
علم داری شرف و قدر بجوی ار نه مجوی زان که بی‌فضل هر ابله سوی دیوان نشود
علم باید که کند جای تو کرسی و صدور ورنه از طور کسی موسی عمران نشود