حال سنایی دل اهل خرد | خاک گمان بر سر طامات کرد | |
با دل و با دیدهی چرخ فلک | دال دل خویش مباهات کرد | |
دیدهی بردوخته چون برگشاد | راز دل خویش مقامات کرد | |
بحر محیط او به یکی دم بخورد | پس بشد و قصد سماوات کرد | |
دست به هم بر زد و ناگه به شوق | زان همه شب دوش لباسات کرد | |
بست در صومعه و خویش را | چاکر و شاگرد خرابات کرد | |
کشف که داند که کند آنکه او | فضل برو سید سادات کرد | |
ماند سنایی را در دل هوس | صومعه پر هزل و خرافات کرد |