در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب

حال سنایی دل اهل خرد خاک گمان بر سر طامات کرد
با دل و با دیده‌ی چرخ فلک دال دل خویش مباهات کرد
دیده‌ی بردوخته چون برگشاد راز دل خویش مقامات کرد
بحر محیط او به یکی دم بخورد پس بشد و قصد سماوات کرد
دست به هم بر زد و ناگه به شوق زان همه شب دوش لباسات کرد
بست در صومعه و خویش را چاکر و شاگرد خرابات کرد
کشف که داند که کند آنکه او فضل برو سید سادات کرد
ماند سنایی را در دل هوس صومعه پر هزل و خرافات کرد