از چرخ بهست او بگه جود و هم از چرخ
|
|
برگفتهی من عقل یکی نکته ادا کرد
|
شکل دبران آنکه بر چرخ چولاییست
|
|
کاشنید که او چرخ در جود چو لا کرد
|
پر کرد و تهی کرد سر از عقل و دل از آز
|
|
از نطق و کف آنجا که سخن گفت و سخا کرد
|
هر کار که او ساخت به تعلیم خرد ساخت
|
|
و آن کار که او کرد به تفهیم ذکا کرد
|
عضوش همه از کون و فسادات طبیعی
|
|
علمش چو فلک ساحت ارکان ضیا کرد
|
ای حاذق ناصح به گه دانش بر خلق
|
|
کایزد علمت را چو نبی اصل شفا کرد
|
شد علم تو جانی دگر آنرا که زمانه
|
|
از گردش خود قالب ادبار و عنا کرد
|
دانم که اجل بیش نپیوست بر آن شخص
|
|
کز سردی و خشکیش دوای تو جدا کرد
|
آنرا که ز بیماری علم تو برانگیخت
|
|
بی مرگ چو انگیختهی روز قضا کرد
|
از کس نشنیدم بجز از حذق تو کامروز
|
|
صد کر چو صدف علم چو درت شنوا کرد
|
چون از کف موسی دم عیسی اثر تو
|
|
بر عارضه آن کرد که بر سحر عصا کرد
|
در جنت علت نبود لیک به دنیا
|
|
علم تو جهان را به صفت جنت ما کرد
|
منسوخ شد از دهر وبا زان که خداوند
|
|
مر علم ترا ناسخ تاثیر وبا کرد
|
داروت بدانکس نرسد کایزد بروی
|
|
علت سببی کرد پسش مرگ قضا کرد
|
آن کس که به خوشی نه بخشگی به ستایش
|
|
خلق تو کم از مشک ختا گفت خطا کرد
|
اقبال سوی پشت چو فردا همه رویست
|
|
چونان که چو دی رنج همه روی قفا کرد
|
ادیان به علی راست شد ابدان به تو زیراک
|
|
تو عیش هنی کردی و او کفر هبا کرد
|
ای آن شجر اندر چمن عمر که از جود
|
|
از میوه جهانی را با برگ و نوا کرد
|
دانا نکند کفر و جهالت به کسی کو
|
|
مر علم ترا با دگران مثل و سوا کرد
|
لطفت به از آن کرد و کند کز سر حکمت
|
|
سر بانک و بقراط به خاشاک و گیا کرد
|