در مدح خواجه حکیم ابوالحسن علی بن محمد طبیب

تا باز فلک طبع هوا را چو هوا کرد بلبل به سر گلبن و بر شاخ ندا کرد
بی برگ نوایی نزد از طبع به یک شاخ چون برگ پدید آمد پس رای نوا کرد
شاخی که ز سردی و ز خشکی شده بد پیر از گرمی و تریش صبا همچو صبا کرد
از هیچ پدر هیچ صبی آن بندیدست کامسال بهر شاخ یک آسیب صبا کرد
آن نقره که در مدت شش ماه نهاد ابر یک تابش خورشید زرافزای هبا کرد
از رنگ رزان جامه ستد دشت و بپوشید و آن پیرهن گازری از خویش جدا کرد
تا داد لباس دگرش جوهر خورشید او مرعوضش را ستد آن جامه عطا کرد
شد ناطقه بر نطق طرب گوی چو در باغ از نامیه هر شاخ و گیا رای نما کرد
گر شاخ به یک جان نسبی دارد با ما آن کار که بس دون و حقیرست چرا کرد
بی میوه چنار از قبل شکر بهر باغ دو دست برآورد و چو ما قصد دعا کرد
درویش کند پشت دوتا بر طمع چیز شد شاخ توانگر ز چه رو پشت دوتا کرد
برابر همی خندد برق از پی آن کو عالم همه خندان ز چه او قصد بکاکرد
باد سحری گشت چنان خوش که هوا را گویی که صبا حامله‌ی مشک و حنا کرد
شد طبع هوا معتدل از چرخ تو گویی چرخ این عمل از علم جمال الحکما کرد
فرزانه علی‌بن محمد که اگر چرخ وصف علو محمدتش کرد سزا کرد
آن ناصح اهل خرد و دین که طبیعت چون بخت کفش را سبب عیش و غنا کرد
آن خواجه که از آز رهی گشت هر آنکو راه در او را زره جهل رها کرد
ایزد گهر لطف و سخا و هنرش را چون آتش و چون آب و چو خاک و چو هوا کرد
جز بخل نپنداشت جهانی که عطا داد جز کفر نینگاشت سخایی که ریا کرد
در فتنه فتد عالمی ار گردد ظاهر آن کار که او نز پی ایزد به خلا کرد