در صفت معشوق روحانی و تجلیات نورانی

ساختم جلابی از جان جانت را وز دم خرسندی آنرا کرده سرد
چون بزرگان نوش کن جلاب جان می بخردان مان و گرد می‌مگرد
ورد جوید روز مجلس مرد عقل بوالهوس جوید به مجلس خارورد
زان که مقلوب سنایی یانس است گر نگیرم انس با من بد مگرد
انس گیرم باژگونه خوانیم خویشتن را باژگونه کس نکرد
گر تن و جانم به خدمت نامدند عذرشان بپذیر کمتر کن نبرد
صدر تو چرخست و تن را بال سست روی تو مهرست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من هر زمان گوید: زهی آزادمرد
تازه گردانم بنا جستن که باد تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد