در صفت معشوق روحانی و تجلیات نورانی

با دولت تو سیه گلیمی گر سود کند زیان ندارد
خوش زی که جمال این جهانی نقشیست که جاودان ندارد
ای از پس پرده چند گویی کز حسن فلان نشان ندارد
چون روی نمود هر که هستی گستاخ بگو فلان ندارد
در بزم ببین که چون عطارد دارد سخن و دهان ندارد
در رزم نگر که همچو جوزا بندد کمر و میان ندارد
دارد همه‌چیز جان ولیکن انصاف بده چنان ندارد
ای آنکه ز وصف تو سنایی آن دارد آن که آن ندارد
بی‌قامت خود مدارش ایرا تیر تو چنو کمان ندارد
زین گونه گرانی از سنایی هرگز سبکی گران ندارد
بلبل به میان گل چه گوید حی‌ست یکی که جان ندارد
ما طاقت عدل تو نداریم کز فصل کسی زیان ندارد

ای چو عقل از کل موجودات فرد وی جوان از تو سپهر سالخورد
خاکبوسان سر کوی تواند روشنان کارگاه لاجورد
پاسبانان در و بام تواند چرخ و خورشید و مه گیتی نورد
تا سنایی کیست کاید بر درت مجد کو تا گویدش کز راه برد
ای همه دریا چه خواهی کردنم وی همه گردون چه خواهی کرد گرد
نام او میدان و نقش او بسی کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
زان به خدمت نامدم زیرا بود پیش بینا مرد عریان روی زرد
کز ضعیفی دیدگان شب پره‌ست کو بماندست از رخ خورشید فرد