با دولت تو سیه گلیمی | گر سود کند زیان ندارد | |
خوش زی که جمال این جهانی | نقشیست که جاودان ندارد | |
ای از پس پرده چند گویی | کز حسن فلان نشان ندارد | |
چون روی نمود هر که هستی | گستاخ بگو فلان ندارد | |
در بزم ببین که چون عطارد | دارد سخن و دهان ندارد | |
در رزم نگر که همچو جوزا | بندد کمر و میان ندارد | |
دارد همهچیز جان ولیکن | انصاف بده چنان ندارد | |
ای آنکه ز وصف تو سنایی | آن دارد آن که آن ندارد | |
بیقامت خود مدارش ایرا | تیر تو چنو کمان ندارد | |
زین گونه گرانی از سنایی | هرگز سبکی گران ندارد | |
بلبل به میان گل چه گوید | حیست یکی که جان ندارد | |
ما طاقت عدل تو نداریم | کز فصل کسی زیان ندارد |
□
ای چو عقل از کل موجودات فرد | وی جوان از تو سپهر سالخورد | |
خاکبوسان سر کوی تواند | روشنان کارگاه لاجورد | |
پاسبانان در و بام تواند | چرخ و خورشید و مه گیتی نورد | |
تا سنایی کیست کاید بر درت | مجد کو تا گویدش کز راه برد | |
ای همه دریا چه خواهی کردنم | وی همه گردون چه خواهی کرد گرد | |
نام او میدان و نقش او بسی | کز حکیمان او زیاد اندر نبرد | |
زان به خدمت نامدم زیرا بود | پیش بینا مرد عریان روی زرد | |
کز ضعیفی دیدگان شب پرهست | کو بماندست از رخ خورشید فرد |