در ستایش شعر خویش گوید

مرا هر گه سخن گویم سخن عالی شود لیکن نگهبانم خرد باشد ز گفتی کن زیان دارد
دریغا آن سخنهایی که دانم گفت و نتوانم وگر گویم از آن حرفی جهانی را نوان دارد
هم اکنون بینی آن مرد خس نادان ناکس را برد از این معانیها که در بسته میان دارد
ندارم باک از آن هرگز که دارم انگبین بر خوان کجا کس انگبین دارد مگس بر گرد خوان دارد
چو من شست اندر آویزم به دریا اندر آویزد به کام و حلق آن ماهی که بر پشت این جهان دارد
چو شست اندر کشم لابد همه عالم شود ویران همی بانگ و فغان خیزد ز هر کو خانمان دارد
بجنبد عالم علوی چو زین یک بیت برخوانم چرا چندین عجب داری که نادانی فغان دارد
ز دریای محیط عقل جیحون معانی را سوی کشتی روحانی زبان من روان دارد
نه هرگز آنکه دارد گوش بشنید این چنین شعری نه هرگز نیز خواهد گفت آنکس کو زبان دارد
نخستین شعر من اینست دیگر تا چسان باشد چگونه باشد آن آتش که زینگونه دخان دارد
سخن با خود همی گویم که خود کس نیست در عالم مرا باری خود اندر خود خرد بازارگان دارد