در ستایش شعر خویش گوید

هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
چنان شادم ز عشق او که جان را می‌برافشانم چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد