هر آنکس کو گمان دارد که بر کیوان رسد تیرش
|
|
گمان وی خطا باشد اگر زاهن کمان دارد
|
خرد کمتر از آن باشد که او در وی کند منزل
|
|
مغیلان چیست تا سیمرغ در وی آشیان دارد
|
حواشی و عاء فکر خون پرورد خواهد شد
|
|
ازو بس خون برون آید کزو پر خون دهان دارد
|
خرد را آفریند او کجا اندر خرد گنجد
|
|
بنان در خط نگنجد ار چه خط نقش از بنان دارد
|
خرد چون جست یک چندیش باز آمد به نومیدی
|
|
چه چیز است اندرین دلها که دلها را نوان دارد
|
ورای هست و نیست و گفت و خاموشی و اندیشه
|
|
ورای این و برتر زین هزاران ره مکان دارد
|
برآمد از بحار قدس میغ نور بر جانها
|
|
همه تشنه دلانرا او به خود در شادمان دارد
|
چنان شادم ز عشق او که جان را میبرافشانم
|
|
چه باشد آنکه از عشق و خرد می جانفشان دارد
|
چگونه باشدی ار هیچ من می تا نمی گفتن
|
|
که هست از عشق او چونان که چونان را چنان دارد
|
معانی و سخن یک با دگر هرگز نیامیزد
|
|
چنان چون آب و چون روغن یک از دیگر گران دارد
|
معانی را اسامی نه اسامی را معانی نه
|
|
وگر نه گفته گفتنی آنچه در پرده نهان دارد
|
همه دردم از آن آید که حالم گفت نتوانم
|
|
مرا تنگی سخن در گفت سست و ناتوان دارد
|
معانیهای بسیارست اندر دل مرا لیکن
|
|
نگنجد چون سخن در دل زبان و ترجمان دارد
|
ولیکن چون براندیشم همه احوال خوش گردد
|
|
از آنکو داند این معنی که جان اندر میان دارد
|
الاهی نام خود کردم بدو نسبت کنم خود را
|
|
اگر هر شاعری نسبت به بهمان و فلان دارد
|
یکی را شد یکی غاوی میان ما و از مرغان
|
|
یکی قوت از شکر دارد یکی خور ز استخوان دارد
|
ندارد طاقت مدحم ز ممدوحان عالم کس
|
|
وگر اسب کسی سگبانش نعل از زبرقان دارد
|
وگر کلی موجودات روحانی و جسمانی
|
|
ببخشد بر چنین یک بیت حقا رایگان دارد
|
چنین عالم تواند کرد عقل کل و گر خواهد
|
|
که گوید مثل این خود را به رنج جاودان دارد
|
هزاران بار گفتم من که راز خویش بگشایم
|
|
ولیکن مر مرا خاموش ضعف مردمان دارد
|