مدح یوسف‌بن احمد مسعود شاه

شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت آن را که ز احوال خراسان خبری نیست
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست
بادات فزونی چو مه نو که جهان را بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست
بر درگه جبار ترا باد مقیمی زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست
ای بار خدایی که مرین سوختگان را جز یاد تو دین‌پرور و اندوه‌بری نیست
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست