شاهی و چه شاهی که گه عدل و گه علم
|
|
چون او ز ثریا ملکی تا بثری نیست
|
آن شاه مظفر که برو از سر کوشش
|
|
جز بخشش او را ز طبیعت ظفری نیست
|
مسعود جوان بخت جوان عمر که چون او
|
|
بر نه فلک و هفت زمین شاه و سری نیست
|
قدر شه غزنین نشناسد به حقیقت
|
|
آن را که ز احوال خراسان خبری نیست
|
بادا سر او سبز و دلش شاید که امروز
|
|
مر ملک جهان را به ازو تاجوری نیست
|
ای خواجه چنین دان ز سر عقل و فصاحت
|
|
کامروز درین فن چو سنایی دگری نیست
|
کی دیده و رخ چون زر و چون سیم کند آنک
|
|
لفظش چو گهر هست گرش سیم و زری نیست
|
در شاخ ثنای تو چو زد چنگ سخا کن
|
|
کز شاخ ثنا به ز سخاوت ثمری نیست
|
تا دور فلک بی ز نوا زو المی نیست
|
|
تا کار جهان بی ز قضا و قدری نیست
|
چندانت بقا باد که ممکن بود از عمر
|
|
زیرا ز قضا هیچ کسی را حذری نیست
|
بادات فزونی چو مه نو که جهان را
|
|
بر چرخ بقا به ز جمالت قمری نیست
|
بر درگه جبار ترا باد مقیمی
|
|
زیرا به از آن در به جهان هیچ دری نیست
|
ای بار خدایی که مرین سوختگان را
|
|
جز یاد تو دینپرور و اندوهبری نیست
|
بپذیر به فضل و به کرم عذر سنایی
|
|
زیرا که به عصیان چو سنایی دگری نیست
|