در مدح خواجه مسعود علی‌بن ابراهیم

دختری دارم دوشیزه ولی مدحت زا کز خردمندی ام دارد و از خاطر اب
نیست یک مرد که او مرد بود با کایین که کند صحبت این دختر دوشیزه طلب
دختر خود به تو شه دادم زیرا که تویی مصطفا سیرت و حیدر دل و نعمان مذهب
جز گهر صله نیابم چو روم سوی بحار جز هبا هبه نبینم چو روم سوی مهب
روز را چون شه سیاره گریبان بگشاد بسته بر دامن خود دختر من دامن شب
گر ببندی قصبی بر سرم از روی مهی نگشایم ز غلامیت میان را چو قصب
اینک از پسش تو ای مهتر و استاد سخن قصه‌ی خویش بخواندم صدق‌الله کتب
تا بود شاه فلک را ذنب و راس کمر تا بود مرد هنر را محل از فضل و حسب
باد بی‌نحس همه ساله به گردون شرف کمر فضل و محل تو شده راس و ذنب
باد بر پای عنا خواه تو از دامن بند باد بر گردن اعدات گریبان ز کنب
باد فرخندت نوروز و رجب اندر عز باد چونین دو هزارت مه نوروز و رجب

یارب چه بود آن تیرگی و آن راه دور و نیمشب وز جان من یکبارگی برده غم جانان طرب
گردون چو روی عاشقان در لولو مکنون نهان گیتی چو روی دلبران پوشیده از عنبر سلب
روی سما گوهر نگار آفاق را چهره چو قار آسوده طبع روزگار از شورش و جنگ حلب
اجرام چرخ چنبری چون لعبتان بربری پیدا سهیل و مشتری خورشید روشن محتجب
این اختران در وی مقیم از لمع چون در یتیم این راجع و آن مستقیم این ثابت و آن منقلب
محکم عنان در چنگ من سوی نگار آهنگ من بسپرده ره شبرنگ من گاهی سریع و گه خبب
باد بهاری خویش او ناورد و جولان کیش او صحرا و دریا پیش او چون مهره پیش بوالعجب
از نعل او پر مه زمین و ز گام او کوته زمین وز هنگ او آگه زمین وز طبع او خالی غضب
آهو سرین ضرغام بر کیوان منش خورشید فر خارا دل و سندان جگر رویین سم و آهن عصب