آنکه باشد بر جودش همه آفاق عیال
|
|
ز زنی که چنویی زاید شد چرخ عزب
|
ساکنی یافت بقای دلش از گردش چرخ
|
|
تربیت یافت سخای کفش از رحمت رب
|
قدر او از محل و قدر فلکها اعلا
|
|
رای او از خرد و قول حکیمان اصوب
|
ای که از آتش طبع تو جهان دید ضیاء
|
|
وی که از آب ذکاء تو نما یافت ادب
|
رای چون شمس تو تا بر فلک افتاد نمود
|
|
همچو انگور سیه بر همه گردون کوکب
|
خشک گردد ز تف صاعقه دریای محیط
|
|
گر بدو در شود از آتش خشم تو لهب
|
گر فتد ذرهای از خشم تو بر اوج سپهر
|
|
گردد از هیبت تو شیر سپهر اندر تب
|
حبهی مهر تو گر ابر بگیرد پس از آن
|
|
از زمین بر نزند جز اثر حب تو حب
|
چنبر دایره بگشاید در وقت از بیم
|
|
گر زنی بر نقط دایره مسمار غضب
|
از بر عرش کند خطبهی آن جاه و محل
|
|
هر که از بر کند از وصف و ثنای تو خطب
|
هر که خم کرد بر خدمت تو قد چو هلال
|
|
یابد از سعی تو چون بدر ز گردون مرکب
|
نه عجب کز فلک و بحر سخای تو گذشت
|
|
این عجبتر که به خود هیچ نگردی معجب
|
ای فلک قدر یقین دان که بر مدحت تو
|
|
نیست در شاعری من نه ریا و نه ریب
|
شعر گوییم و عطا ده شده در هر مجلس
|
|
مدح خوانیم و ادب خوان شده در هر مکتب
|
وتد از دایره و دایره دانم ز وتد
|
|
سبب از فاصله و فاصله دانم ز سبب
|
کعبتین از رخ و از پیل بدانم بصفت
|
|
نردبازی و شفطرنج بدانم ز ندب
|
لیک در مدح چنین خاک سرشتان از حرص
|
|
عمر نا من قبل الفضة کالریح ذهب
|
زان که آنراست درین شهر قبولی که ز جهل
|
|
حلبه را باز نداند گه خواندن ز حلب
|
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
|
|
شاعران از پی دراعه نیابند سلب
|
شیر طبعم نکند همچو دگر گرسنگان
|
|
بر در خانه و بر خوان چو سگ و گربه شغب
|