میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
|
|
کفایتست در آن شعر داور آتش و آب
|
که چون در آید در طبع تو شود بیشک
|
|
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
|
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
|
|
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
|
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
|
|
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
|
اگر ندارد نسبت به خامهی تو چراست
|
|
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
|
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
|
|
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
|
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
|
|
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
|
گه مسیر بود بر نهاد چرمهی تو
|
|
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
|
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
|
|
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
|
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
|
|
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
|
جهان ندید مگر چرمهی ترا در تک
|
|
به هیچ مستقری سایهگستر آتش و آب
|
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
|
|
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
|
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
|
|
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
|
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
|
|
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
|
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
|
|
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
|
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
|
|
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
|
در آب و آتش بیحد چرا شوم غرقه
|
|
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
|
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
|
|
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
|
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
|
|
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
|
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
|
|
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
|