در مدح قاضی یحیا صاعد

ای بنام و خوی خوش میراث دار مصطفا بر تو عاشق هر دو گیتی و تو عاشق بر سخا
ای چو آب اندر لطافت ای چو خاک اندر درنگ وی چو آتش در بلندی و چو باد اندر صفا
رشوت از حکمت چنان دورست کز گردون فساد بدعت از علمت چنان پاکست کز جنت وبا
برفکندی رسم ظلم و اسم رشوت از جهان تا شدی بر مسند حکم شریعت پادشا
ای که بر صحرا نزیبد جز برای خدمتت هیچ هدهد را کلاه و هیچ طوطی را قبا
دوست رویی آن چنان کز پشت ماهی تا به ماه بر تو هر موجود را عشقی همی بینم جدا
گر چه ناهموار بود از پیشکاران کار حکم پیش از این لیکن ز فر عدل تو در وقت ما
آن چنان شد خاندان حکم کز انصاف و عدل می‌کند مر خاک را از باد عدل تو جدا
جز دعای تو نمی‌گویند شیران در زئیر جز ثنای تو نمی‌خواهند مرغان در نوا
ای در حکمست و این دعوی که کردم راست بود گر نداری استوارم بگذرانم صد گوا
عقل اندر کارگاه جان روایی خواست یافت از برای خدمت صدرت نه از بهر بها
ناگهان دیدم که گردان گشت بر گردون نطق بیست و نه کوکب همه تاری ولیک اصل ضیا
بغضی از وی چون بنات النعش و بعضی چون هلال بعضی از وی چون ثریا بعضی از وی چون سها
شکلهاشان در مخارج نقش نفس ناطقه ذاتهاشان بر منابر شرح شرع مصطفا
چشم من چون گوش گشتی چون ندیدی بر زمین گوش من چون چشم گشتی چون شدندی بر سما
ترجمان کفر و دین بودند و جاسوس ضمیر قهرمان عقل و جان بودند و فرزند هوا
عقل چون در یافتن شد این همه گرد آمدند نزد او از بهر عز سرمد و کسب بقا
عقل عاجز شد ازیشان زان که ریشه‌ی آن ردا این یکی گفتی: مرا ساز آن دگر گفتی : مرا
عقل چون مرسیرتت را چاکریها کرده بود کرد چون خلقت امید هر یکی زیشان روا
مبهم و رمز از چه گویم چون نگویم آشکار نه کسی اینجای بیگانه‌ست ماییم و شما