به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
|
|
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا
|
قدم در راه مردی نه که راه و گاه و جاهش را
|
|
نباشد تا ابد مقطع نبودست از ازل مبدا
|
ز بهر قالب اوراست این ارواح مستوفی
|
|
ز بهر حالت اوراست این انفاس مستوفا
|
ز بهر کشت آنجا راست اینجا کشتن آدم
|
|
ز بهر زاد آنجا راست اینجا زادن حوا
|
تو پنداری که بر بازیست این میدان چون مینو
|
|
تو پنداری که بر هرزهست این الوان چون مینا
|
وگر نز بهر دینستی در اندر بنددی گردون
|
|
وگر نز بهر شرعستی، کمر بگشایدی جوزا
|
چو تن جان را مزین کن به علم دین که زشت آید
|
|
درون سو شاه عریان و برون سو کوشک در دیبا
|
ز طاعت جامهای نو کن ز بهر آن جهان ورنه
|
|
چو مرگ این جامه بستاند تو عریان مانی و رسوا
|
خود از نسل جهانبانان نزاید هیچ تا باشد
|
|
مر او را کوی پر عنین و ما را خانه پر عذرا
|
نبینی طبع را طبعی چو کرد انصاف رخ پنهان
|
|
نیابی دیو را دیوی چو کرد اخلاص رخ پیدا
|
ترا یزدان همی گوید که در دنیا مخور باده
|
|
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخور خلوا
|
ز بهر دین بنگذاری حرام از گفتهی یزدان
|
|
ولیک از بهر تن مانی حلال از گفتهی ترسا
|
گرت نزهت همی باید به صحرای قناعت شو
|
|
که آنجا باغ در باغست و خوان در خوان و وا در وا
|
گر از زحمت همی ترسی ز نااهلان ببر صحبت
|
|
که از دام زبون گیران به عزلت رسته شد عنقا
|
مرا باری بحمدالله ز راه رافت و رحمت
|
|
به سوی خطهی وحدت برد عقل از خط اشیا
|
به دل نندیشم از نعمت نه در دنیا نه در عقبا
|
|
همی خواهم به هر ساعت چه در سرا چه رد ضرا
|
که یارب مر سنایی را سنایی ده تو در حکمت
|
|
چنان کز وی به رشک افتد روان بوعلی سینا
|
مگردانم درین عالم ز بیش آزی و کم عقلی
|
|
چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا
|
ز راه رحمت و رافت چو جان پاک معصومان
|
|
مرا از زحمت تنها بکن پیش از اجل تنها
|
زبان مختصر عقلان ببند اندر جهان بر من
|
|
که تا چون خود نخوانندم حریص و مفسد و رعنا
|