در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم

آزار او کشند به عمدا به خویشتن زانسان که که کشد به سوی خویش کهربا
در فضل او کنند به هر موضعی حسد بر نقص او دهند ز هر جانبی رضا
عاقل که این شنید بداند حقیقتی کاین حرف دشمنان و حسودان بی‌نوا
چون جوهر سخا شد نزدیک اهل بخل چون عنصری ز ظلمت در جنب صد ضیا
تا ناصحان او نسگالند جز نفاق تا دشمنان او ننمایند خود صفا
ور اوفتد ورا بهمه عمر حاجتی بی‌حجتی کنند همه صحبتش رها
مرد آن بود که دوستی او بود بجای لوبست الجبال و انشقت السما