در شکایت روزگار و بی‌وفایی مردم

زیرا که بی مطر نبود میغ را خطر چونان که بی‌گهر نبود تیغ را بها
زیشان نبود باک رهی را به ذره‌ای کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان بر گوشه‌ی ثریا از مرکز ثرا
با عقل من نباشد مریخ را توان با فضل من نباشد خورشید را ذکا
شاهان همی کنند به فضل من افتخار حران همی کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم کالبرق فی الدجی والشمس فی‌الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک صافیست نظم من به همه وقت چون هوا
بر همت منست سخاهای من دلیل بر نظم من بست سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنید این کسی ز من کردار ناستوده و گفتار ناسزا
این فخر بس مرا که ندیدست هیچکس در نثر من مذمت و در نظم من هجا
در پای ناکسان نپراکنده‌ام گهر از دست مهتران نپذیرفته‌ام عطا
آنرا که او به صحبت من سر درآورد گویم ثنای نیک و شناسم به دل وفا
ار ذلتی پدید شود زو معاینه انگارمش صواب و نبینم ازو خطا
اهل سرخس می نشناسند حق من تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان تا نور او نگردد از آسمان جدا
آنگاه قدر او بشناسند با یقین کاید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر وندر حجر نباشد یاقوت را بها
شد گفته‌ی سنایی چون کعبه نزد خلق زین بیشتر فصول که باید ز ابتدا
تا کلک او به گاه فصاحت روان بود بازار او به نزد بزرگان بود روا
آن گه به کام او نفسی بر نیاورند در دوستی کجا بود این قاعده روا