غورک بیمغز را صفرا بشورید و بگفت
|
|
کی مموه باژگونه یافهگوی هرزه لا
|
ریش تو داند که گوز بینمک مان در مزه
|
|
کم نیابد آخر از تیز نمک سود شما
|
ده خدا در خشم شد با غور گفتا: همکنون
|
|
راست گردانم به یک باهو من این پشت دوتا
|
غورک بیشرم کان بشنید گفت: احسنت و زه
|
|
خود چنین به هم طبیب و هم عوان هم ده خدا
|
هزل بودست این ولیکن بر مثال جد سزید
|
|
همچنین بود آن ولی نعمت درین مدت مرا
|
همچنان کان پیر حلوایی همی گفتا به مرو
|
|
هست ما را هم دعا و هم عصید و هم عصا
|
گر ندادی پرورش جان و دماغم را به مرغ
|
|
مرغوار اکنون گرفتستی دماغ و جان هوا
|
از شراب آب روحانی و حیوانی بشست
|
|
روح نفسانیم را از نقش مالیخولیا
|
جان و دل را بود دارو لیکن از بهر جگر
|
|
آنچه میباید نبود آن چیست کسنی و کما
|
یک دو هفته طبع از آن بگریخت کز سلوی و من
|
|
چون ستوران باز در زد در پیاز و گندنا
|
ای ز راه خلق و خلق و لحن خوش داوود وار
|
|
در دو جایم جلوه کرده در جهان چون اوریا
|
معنی دعوت بسی بنموده ما را در حضور
|
|
ای عفیالله دعوی دعوات در غیبت چرا
|
هر چه جویند از دعا ما را خود از تو رایجست
|
|
ابلهی باشد ز چون تو قبله دزدیدن دعا
|
خشمت ار چه بر نخواند بر دلم بعد از طمع
|
|
همچو دیوانی بری منک بربر صیصیا
|
آخر ارچه عقل ما گم شد ولی از روی حس
|
|
سر ز بالش باز میدانیم و پای از لالکا
|
من همان گویم که آن مز من بدان پرسنده گفت
|
|
کش بپرسید آنهمه عرق الرجال آخر کجا؟
|
گفت لاتسال حبیبی کنهمه برکند و سوخت
|
|
سبلت عرق الرجالم علت عرق النسا
|
تنگ شد بر ما فضای عافیت بیهیچ جرم
|
|
وین چنین باشد «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
|
مالشی بایست ما را زان که به ربط را همی
|
|
گوشمالی شرط باشد تا درآید در نوا
|
ای به ماهی جان ما را کرده چون ماهی شیم
|
|
وی ز شعری عقل ما را داده چون شعری سنا
|