فضل یحیا صاعد آن قاضی که خود بیرون ز فضل
|
|
صدهزاران فضل و یحیی بر مکست اندر سخا
|
قاضی مکرم که چون فوت صلات ایزدی
|
|
هست در شرع کرم فوت صلاتش را قضا
|
روح او بر غیب واقف همچو لوح آسمان
|
|
کاک او در شرع منصف همچو خط استوا
|
چون گران گردد رکابش روی بگشاید امید
|
|
چون سبک گردد عنانش پشت بنماید عنا
|
مرتع حلمش چرا خواران صورت را ربیع
|
|
منبع علمش جزاخواهان معنی را جزا
|
ای چو سودا کرده خصم سردرابی گرم گرم
|
|
وی چو طوبا داده شاخ خشک را بینم نما
|
ای مرا ممدوح و مادح وی را پیرو مرید
|
|
ای مرا قاضی و مقضی وی مرا خصم و گوا
|
گرد تو گردم همی زیرا مرا هنگام سعی
|
|
از مروت وز صفا هم مروهای و هم صفا
|
اندرین غربت مرا همچون عصای موسیی
|
|
دوستانم را عصا و دشمنم را اژدها
|
از تو بودم بستانهی خواجه عارف معرفت
|
|
وز تو کردم در فرات نعمت او آشنا
|
بر تو خوانم شعر آن شعری شعار چرخ قدر
|
|
با تو گویم شکر آن شکر شکار خوش لقا
|
پارسا خواندستم اندر شعر و من بر صدر او
|
|
هر که در فردوس باشد چون نباشد پارسا
|
چون نباشم پارسا چون عقل او را دادهام
|
|
چون فرو دستان ملک امسال باژو پار، سا
|
با حیا گفت او مرا و چشم من روشن بدو
|
|
هر که روشن دیده تر شد بیشتر دارد حیا
|
چون عصای موسی و برهان عیسی گفت او
|
|
ساحران را اژدها شد شاعران را متکا
|
خاصه اندر حق این خادم که هست از مکرمت
|
|
دیگران را یک ولی نعمت مرا خود اولیا
|
هم ولی اکرام نعمت هم ولی کتب علوم
|
|
هم ولی دارو درمان هم ولی شکر و ثنا
|
هست کار من برو چونانکه وقتی پیش ازین
|
|
دهخدایی گفت با غوری فضولی در نسا
|
کی فضولی کو خراجت غور گفتا: برگرفت
|
|
شاه و پیغمبر زکوة از غور و احداث از بغا
|
ده خدا گفت ار نکمساری شود انبان کون
|
|
گوزهای بینمک پراند اهل روستا
|