در پاسخ قصیده‌ی عارف زرگر

برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید خطبه‌ی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
تا برون ناری جگر از سینه‌ی دیو سپید چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
مهره اندر حقه‌ی استاد آن بیند بعدل کز کمند حلقه‌ی نظارگان گردد رها
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل یا برون از حلقه‌ی نظاره چون طفلان دوتا
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش دیده بر خورشید تابان افگند بی‌مقتدا
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطره‌اش جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا