برخلاف امر یزدان در دل خود ره نداد
|
|
چشم زخمی در حیات خویش یحیا از حیا
|
باز این خودکامگی بین کز برای اعتبار
|
|
با چنین پیغمبری چون گفته باشد برملا
|
ظاهر ابر جسم آدم خواند کز گندم مخور
|
|
نعرها از حکم سابق کالصلا اصحابنا
|
آن سیه کاری که رستم کرد با دیو سپید
|
|
خطبهی دیوان دیگر بود و نقش کیمیا
|
تا برون ناری جگر از سینهی دیو سپید
|
|
چشم کورانه نبینی روشنی زان توتیا
|
مهره اندر حقهی استاد آن بیند بعدل
|
|
کز کمند حلقهی نظارگان گردد رها
|
یا تمنای سبک دستی توان کردن به عقل
|
|
یا برون از حلقهی نظاره چون طفلان دوتا
|
غوطه خورده در بن دریا دو تن در یک زمان
|
|
این در اشکار نهنگ افتاده و آن اندر ضیا
|
خیرگی بار آرد آن را کز برای علم خویش
|
|
دیده بر خورشید تابان افگند بیمقتدا
|
آب چاهی باید اندر پیش کز یک قطرهاش
|
|
جان چندین جانور حاصل شود در یک ندا
|
وانگهی چون بیند اندر آبدان خورشید را
|
|
دل در و بندد به درد و جان ازو گردد جدا
|
ارزد اندر شب ز بهر شاهدی شمعی به جان
|
|
یوسفی شاید زلیخا را به صد گوهر بها
|
بس نباشد قیمت گوهر به رونقهای درد
|
|
در نیابد بخشش بوبکر حق اصطفا
|
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
|
|
مصطفا داند خبر دادن، ز وحی پادشا
|
سوز باید در بهای پیرهن تا با مشام
|
|
بوی دلبر یابد آن لبریز دامن در بکا
|
آتش نفس ار نمیرد آب طوفان در رسد
|
|
باد کبر ار کم نگردد خاک بر فرق کیا
|
مرگ در خاک آرد آری مرد را لیکن ازو
|
|
چون برآید با خود آرد ساخته برگ بقا
|
در نوای گردش گردون فروشد سیمجور
|
|
لاجرم تا در کنار افتاد روزی بینوا
|
اینهمه در زیر سنگ آخر برآید روزگار
|
|
وینهمه بر بام زنگ آخر برآید این صدا
|
تا برون آیند از این تنگ آشیان یکبارگی
|
|
تا فرو آیند ازین بام گران چون آسیا
|