ای در دل مشتاقان از عشق تو بستانها
|
|
وز حجت بیچونی در صنع تو برهانها
|
در ذات لطیف تو حیران شده فکرتها
|
|
بر علم قدیم تو پیدا شده پنهانها
|
در بحر کمال تو ناقص شده کاملها
|
|
در عین قبول تو، کامل شده نقصانها
|
در سینهی هر معنی بفروخته آتشها
|
|
بر دیدهی هر دعوی بر دوخته پیکانها
|
بر ساحت آب از کف پرداخته مفرشها
|
|
بر روی هوا از دود افراخته ایوانها
|
از نور در آن ایوان بفروخته انجمها
|
|
وز آب برین مفرش بنگاشته الوانها
|
مشتاق تو از شوقت در کوی تو سرگردان
|
|
از خلق جدا گشته خرسند به خلقانها
|
از سوز جگر چشمی چون حقهی گوهرها
|
|
وز آتش دل آهی چون رشتهی مرجانها
|
در راه رضای تو قربان شده جان، و آن گه
|
|
در پردهی قرب تو زنده شده قربانها
|
از رشتهی جانبازی بر دوخته دامنها
|
|
در ماتم بیباکی بدریده گریبانها
|
در کوی تو چون آید آنکس که همی بیند
|
|
در گرد سر کویت از نفس بیابانها
|
چه خوش بود آن وقتی کز سوز دل از شوقت
|
|
در راه تو میکاریم از دیده گلستانها
|
ای پایگه امرت سرمایهی درویشان
|
|
وی دستگه نهیت پیرایهی خذلانها
|
صد تیر بلا پران بر ما ز هر اطرافی
|
|
ما جمله بپوشیده از مهر تو خفتانها
|
بی رشوت و بیبیمی بر کافر و بر مومن
|
|
هر روز برافشانی، از لطف تو احسانها
|
میدان رضای تو پر گرد غم و محنت
|
|
ما روفته از دیده آن گرد ز میدانها
|
در عرصهی میدانت پرداخته در خدمت
|
|
گوی فلکی برده، قد کرده چو چوگانها
|
از نفس جدا گشته در مجلس جانبازی
|
|
بر تارک بینقشی فرموده دل افشانها
|
حقا که فرو ناید بیشوق تو راحتها
|
|
والله که نکو ناید، با علم تو دستانها
|
گاه طلب از شوقت بفگنده همه دلها
|
|
وقت سحر از بامت، برداشته الحانها
|