تا خیال آن بت قصاب در چشم منست
|
|
زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است
|
تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ
|
|
بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامنست
|
جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم
|
|
جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکنست
|
با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست
|
|
از برای آنکه من در آب و او در روغنست
|
گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب
|
|
کانچه او را در زبان بایست در پیراهنست
|
جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف
|
|
گر چه کارش همچو گردون کشتنست و بستنست
|
از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری
|
|
آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهنست
|
هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی
|
|
پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر منست
|
ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک
|
|
کودکی بس تند خوی و کرهای بس توسنست
|
بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک
|
|
گر مرا روزی ازو سورست سالی شیونست
|
هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل
|
|
جور ما زین گنبد فیروزهی بی روزنست
|
هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من
|
|
خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستنست
|
جامههای جان همی دوزم ز وصلش تا مرا
|
|
تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزنست
|
از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش
|
|
آن بتی را کافت آفاق و فتنهی برزنست
|
گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست
|
|
گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردنست
|
گر چه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی
|
|
در ثنای او سنایی ده زبان چون سونست
|