پانزده سال برآمد که به یمگانم

گر من آنم که چو دیباجی نو بودم چونکه امروز چو خفسانه‌ی خلقانم؟
زین پسم باز کجا برد همی خواهد چون برون آرد از این خانه‌ی بیرانم؟
اندر این خانه ستم کردم و خوش خوردم چون ستوران که تو گفتی که نه انسانم
چون نترسم که چو جائی بروم دیگر به بد خویش بیاویزم و در مانم؟
چون هم امروز نگویم که چو درمانم به چنان جا که کند دارو و درمانم
گر به دندان ز جهان خیره درآویزم نهلندم، ببرند از بن دندانم
خیزم اکنون که از این راز شدم آگه گرد کردار بد از جامه بیفشانم
پیشتر زانکه از این خانه بخوانندم نامه‌ی خویش هم امروز فرو خوانم
هرچه دانم که برهنه شود آن فردا خیره بر خویشتن امروز چه پوشانم؟
بد من نیکی گردد چو کنم توبه که چنین کرد ایزد وعده به فرقانم
بکنم هرچه بدانم که درو خیر است نکنم آنچه بدانم که نمی‌دانم
حق هرکس به کم آزاری بگزارم که مسلمانی این است و مسلمانم
نروم جز سپس پیش‌رو رحمان گر درست است که من بنده‌ی رحمانم
حق نشناسم هرگز دو مخالف را این‌قدر دانم ایرا که نه حیرانم
گه چنین گه نه چنین، این سخن مست است چشم دارم که نخوانی سوی مستانم
هرکه‌م او از پس تقلید همی خواند نتوانم سپسش رفتن، نتوانم
چند پرسی که «چگوئی تو به یاران در؟» چون نپرسی زهمه امت یکسانم؟
گر مسلمانان یاران نبی بودند من مسلمانم، من نیز ز یارانم
گر چو تو شیعت ایشان نبوم من نیست بس شگفتی که نه من امت ایشانم
گر بباید گرویدن به کسی دیگر با محمد، پس پیش آر تو برهانم