پانزده سال برآمد که به یمگانم

پانزده سال برآمد که به یمگانم چون و از بهر چه؟ زیرا که به زندانم
به دو بندم من ازیرا که مر این جان را عقل بسته است و به تن بسته‌ی دیوانم
چه عجب گر ندهد دیو مرا گردن؟ سروریش چه کنم؟ من نه سلیمانم
مر مرا آنها دادند که سلمان را نیستم همچو سلیمان که چو سلمانم
همچو خورشید منور سخنم پیداست گر به فرسوده تن از چشم تو پنهانم
نور گیرد دلت از حکمت من چون ماه که دلت را من خورشید درفشانم
کان علم و خردو حکمت یمگان است تا من مرد خردمند به یمگانم
گرد گر گشت تنم نیست عجب زیراک از تن پیر در این گنبد گردانم
از ره دین که به جان است نگشته‌ستم زانکه در زیر فلک نیست چو تن جانم
مر مرا گوئی: چون هیچ برون نائی؟ چه نکوهیم گر از دیو گریزانم؟
چونکه با گاو و خرم صحبت فرمائی گر تو دانی که نه گوبان و نه خربانم؟
با گروهی که بخندند و بخندانند چه کنم چون نه بخندم نه بخندانم؟
ور بر این قوم بخندم چو بیازارم پس بر این خنده جز آزار نخندانم
از غم آنکه دی از بهر چه خندیدم خود من امروز به دل خسته و گریانم
خنده از بی خردان خیزد، چون خندم چون خرد سخت گرفته است گریبانم؟
نروم نیز به کام تن بی‌دانش چون روم نیز چو از رفته پشیمانم؟
تازه رویم به مثل لاله‌ی نعمان بود کاه پوسیده شد آن لاله‌ی نعمانم
گر به باد تو کنم خرمن خود را باد نبود فردا جز باد در انبانم
چون نیندیشم کز بهر چرا بسته است اندر این کالبد ساخته یزدانم؟
دی به دشت‌اندر چون گوی همی گشتم وز جفای فلک امروز چو چوگانم