بیخ سفاهت ز دل تو به پند
|
|
برکنم و حکمت بپراگنم
|
وز سر جاهل به سخن تاج فخر
|
|
پیش خردمند به پای افگنم
|
مرد تی گر نه چنین یابیم
|
|
ور نه چنینم که بگفتم زنم
|
شاد شدی چون بشنیدی که پار
|
|
بیران شد گوشهای از مسکنم
|
شادیت انده شود امسال اگر
|
|
برگذری بر درو بر برزنم
|
نیستم آن من که سلاح فلک
|
|
کار کند بر زره و جوشنم
|
چرخ مرا بنده بود چون ازو
|
|
ایزد دادار بود ضامنم
|
شاد من از دین هدی گشتهام
|
|
پس که تواند که کند غمگنم؟
|
گر تنم از جامه برهنه شود
|
|
علم و خرد گرد تنم بر تنم
|
گرچه زمان عهدم بشکست من
|
|
عهد خداوند زمان نشکنم
|
روی خدا و دل عالم معد
|
|
کز شرفش حکمت را معدنم
|
آنکه چو بگذارم نامش به دل
|
|
فرخ نوروز شود بهمنم
|
خلق به رنج است و من از فر او
|
|
هم به دل و هم به جسد ساکنم
|
خلق مرا گفت نیارد که خیز
|
|
جز به گه «قدقامت» مذنم
|
میوهی معقول به دست خرد
|
|
از شجر حکمت او میچنم
|
سوزن سوزانم در چشم جهل
|
|
لیکن در باغ خرد سوسنم
|
گوئی ک«ز خلق جدا چون شدی؟»
|
|
زشت نشایدت بدین گفتم
|
روغن و کنجاره بهم خوب نیست
|
|
ویشان کنجاره و من روغنم
|
از فلک ریمن باکیم نیست
|
|
رام بسی بود همین ریمنم
|
گر تنم از گلشن دورست من
|
|
از دل پر حکمت در گلشنم
|