دام است جهان تو، ای پسر، دام

دام است جهان تو، ای پسر، دام زین دام ندارد خبر دد و دام
در دام به دانه مباش مشغول دانه‌ی تو چه چیز است جز می و جام؟
خور خوار شده‌ستی چو مرغ لیکن ناچاره پشیمان شوی به فرجام
امید چه داری که کام یابی؟ در دام کسی کام یابد ای خام؟
کامستی اگر پایدی، ولیکن کامی که نپاید نباشد آن کام
زین قد چو تیر و الف چه لافی؟ کین زود شود چون کمان و چون لام
جان وام خدای است در تن تو یک روز ز تو باز خواهد این وام
گر باز دهی وام او به خوشی، ور نی بستاند به کام و ناکام
اندر طلب وام تازیان است همواره چنین سال و ماه و ایام
چون با پدرت چاشت خورد گیتی ناچار خورد با تو ای پسر شام
خوش است جهان از ره چشیدن چون شکر و چون شیر و مغز بادام
لیکن سوی مرد خرد خوشی‌هاش زهر است همه چون فروشد از کام
گیتی چو دو در خانه است، او را آغاز یکی در، دگر در انجام
زین در چو در آئی بدان برون شو در سر چنین گفت نوح با سام
بیهوده چه داری طمع در این جای آرام؟ که این نیست جای آرام
بس بی خطر و خوار کام یابی زین جای بی‌اندام و عمر سوتام
دل را ز جهان بازکش که گیهان بسیار کشیده است چون تو در دام
ای بس ملکان را که او فرو خورد با ملکت و با چاکران و خدام
بهرام کجا رفت و اردوان کو؟ گیرم که توی اردوان و بهرام
از بهر چه اندر سرای فانی بردی علم ای خام خیره بر بام؟