مانده به یمگان به میان جبال
|
|
نیستم از عجز و نه نیز از کلال
|
یکسره عشاق مقال منند
|
|
در گه و بیگه به خراسان رجال
|
وز سخن ونامهی من گشت خوار
|
|
نامهی مانی و نگارش نکال
|
نام سخنهای من از نثر و نظم
|
|
چیست سوی دانا؟ سحر حلال
|
گر شنوندی همی اشعار من
|
|
گنگ شدی ربه و عجاج لال
|
ور به زمین آمدی از چرخ تیر
|
|
برقلم من شده بودی عیال
|
ور به گمان است دل تو درین
|
|
چاشنیم گیر چه باید جدال؟
|
جز سخن من ز دل عاقلان
|
|
مشکل و مبهم را نارد زوال
|
خیره نکردهاست دلم را چنین
|
|
نه غم هجران و نه شوق وصال
|
عشق محال است نباشد هگرز
|
|
خاطر پرنور محل محال
|
نظم نگیرد به دلم در غزل
|
|
راه نگیرد به دلم بر غزال
|
از چو منی صید نیابد هوا
|
|
زشت بود شیر شکار شگال
|
نیست هوا را به دلم در مقر
|
|
نیست مرا نیز به گردش مجال
|
دل به مثل نال و هوا آتش است
|
|
دور به از آتش سوزنده، نال
|
نیست بدین کنج درون نیز گنج
|
|
نامدم اینجای ز بهر منال
|
مال نجستهاست به یمگان کسی
|
|
زانکه نبوده است خود اینجای مال
|
نیز در این کنج مرا کس نبود
|
|
خویش و نه همسایه و نه عم و خال
|
بل چو هزیمت شدم از پیش دیو
|
|
گفت مرا بختم از اینجا «تعال»
|
با دل رنجور در این تنگ جای
|
|
مونس من حب رسول است و آل
|
چشم همی دارم تا در جهان
|
|
نو چه پدید آید از این دهر زال
|