ای پیر، نگه کن که چرخ برنا

آنجاش نخواندند تا به دانش آن شهره مکان را نشد مهیا
بر پایه علمی برآی خوش خوش بر خیره مکن برتری تمنا
آن را که ندانی چه طاعت آری؟ طاعت نبود بر گزاف و عمدا
نشناخته مر خلق را چه جوئی آن را که ندارد وزیر و همتا؟
گوئی که خدای است فرد و رحمان مولاست همه خلق و اوست مولا
این کیست که تو نامهاش گفتی، گر ویژه نه‌ای تو مگر به اسما؟
جز نام ندانی ازو تو زیرا که‌ت مغز پر است از بخار صهبا
بر صورتت از دست خط یزدان فصلی است نوشته همه معما
آن خط بیاموز تا برآئی از چاه سقر زی بهشت ماوا
تا راه دبستان خط ندانی خط را نشود پاک جانت جویا
برجستن علم و قران و طاعت آنگاه شود دلت ناشکیبا
هرگز نرسد فهم تو در این خط هرچند درو بنگری به سودا
امی نتواند خط ورا خواند امروز بنمایش مفاجا
اینجاست به یمگان تو را دبستان در بلخ مجویش نه در بخارا
گنجی است خداوند را به یمگان صدبار فزونتر ز گنج دارا
بر گنج نشسته است گرد حجت جان کرده منقا و دل مصفا
در جیست ضمیرش نه بل که گنج است بر گوهر گویا و زر بویا