ای گشته جهان و دیده دامش را

آخر بدهی به ننگ و رسوائی بی شک یک روز لاف و لامش را
هرچند که شاه نامور باشد نابوده کنی نشان و نامش را
واشفته کنی به دست بیدادی احوال به نظم و نغز و رامش را
بشنو پدرانه، ای پسر، پندی آن پند که داد نوح سامش را
پرهیز کن از کسی که نشناسد دنیی و نعیم بی‌قوامش را
وز دل به چراغ دین و علم حق نتواند برد مر ظلامش را
زو دست بشوی و جز به خاموشی پاسخ مده، ای پسر، پیامش را
بگذارش تا به دین همی خرد دنیای مزور و حطامش را
منگر به مثل جز از ره عبرت رخساره‌ی خشک چون رخامش را
بل تا بکشد به مکر زی دوزخ دیو از پس خویشتن لگامش را
بر راه امام خود همی نازد او را مپذیر و مه امامش را
دیوی است حریص و کام او حرصش بشناس به هوش دیو و کامش را
چون صورت و راه دیو او دیدی بگذار طریقت نغامش را
وانکه بگزار شکر ایزد را وین منت و نعمت تمامش را
وامی است بزرگ شکر او بر تو بگزار به جهد و جد وامش را
شکری بگزار علم و دینش را زان به که شراب یا طعامش را