چشم و دل و گوش هر یکی همه شب
|
|
پند دهد با تن نزار مرا
|
گوش همی گوید از محال و دروغ
|
|
راه بکن سخت و استوار مرا
|
چشم همی گوید از حرام و حرم
|
|
بسته همی دار زینهار مرا
|
دل چه کند؟ گویدم همی ز هوا
|
|
سخت نگه دار مردوار مرا
|
عقل همی گویدم «موکل کرد
|
|
بر تن و بر جانت کردگار مرا
|
نیست ز بهر تو با سپاه هوا
|
|
کار مگر حرب و کارزار مرا»
|
سر ز کمند خرد چگونه کشم؟
|
|
فضل خرد داد بر حمار مرا
|
دیو همی بست بر قطار سرم
|
|
عقل برون کرد از آن قطار مرا
|
گرنه خرد بسندی مهارم ازو
|
|
دیو کشان کرده بد مهار مرا
|
غار جهان گرچه تنگ و تار شدهاست
|
|
عقل بسنده است یار غار مرا
|
هیچ مکن ای پسر ز دهر گله
|
|
زانکه ز وی شکر هست هزار مرا
|
هست بدو گشتم و، زبان و سخن
|
|
هر دو بدو گشت پیشکار مرا
|
دهر همی گویدت که «بر سفرم
|
|
تنگ مکش سخت در کنار مرا»
|
دهر چه چیز است؟ عمر سوی خرد
|
|
کرد بجز عمر نامدار مرا؟
|
عمر شد، آن مایه بود و، دانش دین
|
|
ماند ازو سود یادگار مرا
|
راهبری بود سوی عمر ابد
|
|
این عدوی عمر مستعار مرا
|
این عدوی عمر بود رهبر تا
|
|
سوی خرد داد رهگذار مرا
|
سنگ سیه بودم از قیاس و خرد
|
|
کرد چنین در شاهوار مرا
|
خار خلان بودم از مثال و، خرد
|
|
سرو سهی کرد و بختیار مرا
|
دل ز خرد گشت پر ز نور مرا
|
|
سر ز خرد گشت بیخمار مرا
|