در مدح خواجه خلف، روح‌الرسا ابوربیع بن ربیع

هر قمریکی قصد به باغی دارد هر لاله گرفته لاله‌ای در برتنگ

در باغ به نوروز درمریزانست بر نارونان لحن دل‌انگیزانست
باد سحری سپیده‌دم خیزانست با میغ سیه به کشتی آویزانست
وان میغ سیه ز چشم خون‌ریزانست تا باد مگر ز میغ بردارد چنگ

بر دل دارد لاله یکی داغ سیاه دارد سمن اندر زنخش سیمین چاه
بر فرق سر نرگس از زر کلاه بر فرق سر چکاوه یک مشت گیاه
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ

لاله مشکین دل و عقیقین طرف است چون آتش اندر او فتاد به خف است
گل با دوهزار کبر و ناز و صلف است زیرا که چو معشوقه‌ی خواجه خلف است
آن خواجه که با هزار بر و لطف است حلمش به شتاب نه، نه جودش به درنگ

روح رسا ابوربیع بن ربیع او سخت بدیع و کار او سخت بدیع
چون او به جهان در، نه شریف و نه وضیع زیرا که شریفست و لطیفست و منیع
گر بنده جریرست و حبیب‌ست و صریع در راه ثنا گفتن او گردد لنگ

والا منشی که پشت او هست اله برشاه جهان عزیز و بر حاجب شاه
مر حاجب شاه و شاه را نیکوخواه زین صاحب عز آمده، زان صاحب جاه
برده سبق از همه بزرگان سپاه پاک از همه عیب و عار و دور از همه ننگ

همواره شهنشاه جهان خرم باد در خانه‌ی بدسگال او ماتم باد
فرمانش رونده در همه عالم باد بدخواه ورا دم زدن اندر دم باد
احباب ورا سعادت بی‌غم باد تا شاد زیند و باده گیرند به چنگ