غم بیهودهی ایام فراموش کنم | به سوی پنجه بر آن پنج و سه را سوی چهار |
□
بربط تو چو یکی کودکک محتشمست | سر ما زان سبب آنجاست که او را قدمست | |
کودکست او، ز چه معنی را پشتش به خمست | رودگانیش چرا نیز برون شکمست | |
زان همینالد کز درد شکم با الم است | سر او نه به کنار و شکمش نرم بخار |
□
گر سخن گوید، باشد سخن او ره راست | زو دلارام و دلانگیز سخن باید خواست | |
زان سخنها که بدو طبع ترا میل و هواست | گوش مالش تو به انگشت بدانسان که سزاست | |
گوش مالیدن و زخم ار چه مکافات خطاست | بیخطا گوش بمالش، بزنش چوب هزار |
□
تا هزارآوا از سرو برآرد آواز | گوید: او را مزن ای باربد رودنواز | |
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز | عابدان را همه در صومعه پیوند نماز | |
تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز | که مرا در دل عشقیست بدین نالهی زار |
□
خاصه هنگام بهاران که جهان خوش گشتهست | آسمان ابلق و روی زمی ابرش گشتهست | |
دشت مانندهی دیبای منقش گشتهست | لاله بر طرف چمن چون گه آتش گشتهست | |
مرغ در باغ چو معشوقهی سرکش گشتهست | که ملک را سزد ار وی که دهد جام عقار |
□
ملک عادل، خورشید زمین، تاج زمان | بوالاسد، حارث منصور امیر جیلان | |
آنکه، چون او ننمودهست شهی چرخ کیان | هر چه از کاف و ز نون ایدر کردهست عیان | |
از بدیها که نکردهست ، ورا عقل ضمان | دین گرفتهست ازو زین شرف و دوده فخار |