لذت انهار خمر اوست ما را بیحساب
|
|
راحت ارواح لطف اوست ما را بیشجن
|
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی
|
|
از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن
|
وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار
|
|
وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن
|
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
|
|
حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن
|
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
|
|
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن
|
از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار
|
|
گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن
|
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد
|
|
نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
|
بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر
|
|
گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن
|
یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک
|
|
ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن
|
چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب
|
|
چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن
|
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام
|
|
شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن
|
پشت او و پای او و گوش او و گردنش
|
|
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
|
بر شود بر بارهی سنگین، چو سنگ منجنیق
|
|
در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن
|
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت
|
|
بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن
|
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو
|
|
ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن
|
اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا
|
|
از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن
|
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان
|
|
وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن
|
گشته روی بادیه چون خانهی جوشنگران
|
|
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن
|
همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو
|
|
همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن
|
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی
|
|
تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن
|