در لغز شمع و مدح حکیم عنصری

لذت انهار خمر اوست ما را بی‌حساب راحت ارواح لطف اوست ما را بی‌شجن
از کف او جود خیزد وز دل او مردمی از تبت مشک تبتی، وز عدن در عدن
وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن
همتش آب و معالی ام و بیداری ولد حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن
از زغن هرگز نیاید فر اسب راهوار گرچه باشد چون صهیل اسب آواز زغن
حبذا اسبی محجل مرکبی تازی نژاد نعل او پروین نشان و سم او خارا شکن
بارکش چون گاومیش و بانگزن چون نره شیر گامزن چون ژنده پیل و حمله بر چون کرگدن
یوز جست و رنگ خیز و گرگ پوی و غرم تک ببر جه، آهو دو و روباه حیله، گور دن
چون زبانی اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب چون نعایم دربیابان، چون بهایم در قرن
رام زین و خوش عنان و کش خرام و تیزگام شخ نورد و راهجوی و سیل بر و کوهکن
پشت او و پای او و گوش او و گردنش چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن
بر شود بر باره‌ی سنگین، چو سنگ منجنیق در رود در قعر وادی چون به چاه اندر، شطن
بر طراز آخته پویه کند چون عنکبوت بربدستی جای بر، جولان کند چون بابزن
رخش با او لاغر و شبدیز با او کندرو ورد با او ارجل و یحموم با او اژکهن
اینچنین اسبی تواند برد بیرون مرمرا از چنین وادی، ز قاعی سهمناک و نیشزن
از تبش گشته غدیرش همچو چشم اعمشان وز عطش گشته مسیلش چون گلوی اهرمن
گشته روی بادیه چون خانه‌ی جوشنگران از نشان سوسمار و نقش ماران شکن
همچو آواز کمان آوای گرگان اندرو همچو جعد زنگیان شاخ گیاهان، پرشکن
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم در شبی تیره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن