کرا گردون زند از تخت بر خاک
|
|
کرا دوران رساند سر برافلاک
|
چو خسرو را پریشان دید منظور
|
|
بگفت ای چشم بد از دولتت دور
|
اگر رخصت دهی با لشکر مصر
|
|
زنم خرگه برون از کشور مصر
|
چنان جنگی کنم با قیصر روم
|
|
که گردد او ز تاج و تخت محروم
|
چنان تخمی به خاک روم کارم
|
|
که گرد از خرمن قیصر برآرم
|
دم صبحی که خیل روم سر کرد
|
|
سپاه زنگ را زیر و زبر کرد
|
نفیر سرکشان در عالم افتاد
|
|
برآمد از نهاد کوس فریاد
|
سپاه از هر دو سو شد حمله آور
|
|
پی خونریز برهم ریخت لشکر
|
خدنگ از ترکش ترکان خون دوست
|
|
برون آمد بسان مار از پوست
|
ز هر شمشیر جویی آشکاره
|
|
به جای سبزه زهرش در کناره
|
کمان تخش از هر سوی میدان
|
|
لب زه میگرفت از کین به دندان
|
ز بیداد تفنگ خصم بد کیش
|
|
یلان را مانده در دل سد گره بیش
|
سپرها برفراز خود زره کار
|
|
به روی گنج گفتی حلقه زد مار
|
تبرزین ریخت چندان خون لشکر
|
|
که پیش انداخت از شرمندگی سر
|
یلان را نرم گشت از گرز گردن
|
|
نهاده سر به سینه همچو کسکن
|
سپر را بخیهها از هم گشاده
|
|
گریبان وار بر گردون فتاده
|
به نیزه کلهی درنده شیران
|
|
به جای گرز بردوش دلیران
|
ز پیکان کمان داران لشکر
|
|
شده چون خود آهن کاسهی سر
|
ز بس پیکان که بر دل کرده منزل
|
|
شده چون کورهی پیکان گران دل
|
کمند سرکشان از هر کناره
|
|
به گردنها چو شهرگ آشکاره
|