گهر پاشی که این گوهر گزین کرد
|
|
به سوی بحر معنی رو چنین کرد
|
که ناظر رخش راندی با رفیقان
|
|
به دل سد کوه غم از بار حرمان
|
به روز و شب و بیابان میبریدند
|
|
که روزی بر لب دریا رسیدند
|
نه دریا بلکه پیچان اژدهایی
|
|
ازو افتاده در عالم صدایی
|
به روی خاک مستی مانده بیتاب
|
|
به لب آورده کف در عالم آب
|
ز دوران هر زمان شور دگر داشت
|
|
از آن رو کب تلخی در جگر داشت
|
ز موج دمبدم در وقت توفان
|
|
نهادی نردبان بر بام کیوان
|
به کف گردید موجش صولجانها
|
|
ز عالم برد بیرون گوی جانها
|
ز روی آب او عالی حصاری
|
|
کشیده خویشتن را بر کناری
|
عیان در زیر چادر خوشخرامی
|
|
عجب با لنگری عالی مقامی
|
زمام اختیار از کف نهاده
|
|
عنان خود به دست غیر داده
|
کمان اما ز بند چله آزاد
|
|
ز تیرش پردهی سر رفته بر باد
|
در آبش سینه چون مرغابیان گم
|
|
برون آورده از دریا سر و دم
|
شده مصقل در آن بحر گهریاب
|
|
که تاریکی برد ز آیینهی آب
|
بسی مردمربا عشرت سرایی
|
|
در آن نیکویی آب و هوایی
|
چو الیاسش گذر بر روی عمان
|
|
به منزل برده بادش چون سلیمان
|
چو خیمه چادر از هر سو عیانش
|
|
ستون خیمه از تیر میانش
|
به روی آب از بادش شتابی
|
|
عیان از دور بر شکل حبابی
|
چه میگویم شهابی بود ثاقب
|
|
شدی در یک نفس از دیده غایب
|
اشارت کرد ناظر سوی تجار
|
|
که در کشتی کشند از هر طرف بار
|