عطارد ماند چون طفلان به تعظیم
|
|
ز نعلینش به دامن لوح تعلیم
|
خوش آن دانا که بی تعلیم استاد
|
|
دهد دانا دلان را لوح ارشاد
|
ز ایوان عطارد زد برون پای
|
|
به مطرب خانهی ثالث شدش جای
|
ز شوق وصل آن تابنده خورشید
|
|
به بزم چرخ رقصان گشت ناهید
|
وز آنجا زد قدم بر بام علیا
|
|
فروزان گشت از او دیر مسیحا
|
به پیک روی آن شمع رسالت
|
|
فرو شد در زمین مهر از خجالت
|
به پنجم پایه منبر چو زد گام
|
|
برای خطبه بستد تیغ بهرام
|
وزان منزل به برتر پایه زد پای
|
|
شدش دارالقضای مشتری جای
|
ملازم وار پیش خویش خواندش
|
|
به صدر شرع بر مسند نشاندش
|
چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای
|
|
زحل چون سایهاش افتاد در پای
|
براقش زد ز میدانگاه هفتم
|
|
به صحن خان هشتم کاسهی سم
|
ثوابت بیخود از شوقش فتادند
|
|
چو نقش پرده بر جا ایستادند
|
نهم گردون شد از پایش سرافراز
|
|
کشیدش اطلس خود پای انداز
|
چو پیشش همرهان رفتند از دست
|
|
به میکائیل و اسرافیل پیوست
|
و ز ایشان روی رفرف بارگی راند
|
|
و زو دامن به ساق عرش افشاند
|
جهت را پرده زد در زیر پاشق
|
|
به نور قرب واصل گشت مطلق
|
فضائی دید از اغیار خالی
|
|
بری از جنس هر سفلی و عالی
|
محل نابوده اندر وی محل را
|
|
ابد همدم در آن وادی ازل را
|
شنید از هر دری آن مطلع نور
|
|
حکایتها از امداد زبان دور
|
پی عصیان امت گفتگو کرد
|
|
دلش خط نجاتی آرزو کرد
|