خانهی تابوت تمنا کند
|
|
تا زبر دست کسان جا کند
|
خواجه خرامنده به سد احترام
|
|
صوف و سقر لاط به دست غلام
|
هر قدمش فکری و رایی دگر
|
|
هر دمش اندیشه به جایی دگر
|
شانه زن از پنجه به قسطاس خویش
|
|
ریش کن از غایت وسواس خویش
|
بیهده دادهست ز کف نقد جان
|
|
ریش نگر میکند از بهر آن
|
کرده ز سودا در گفتار باز
|
|
کس نه و سد جنگ و جدل کرده ساز
|
این روش مردم بیدار نیست
|
|
خواجه به خواب است و خبردار نیست
|
دیدهای آخر که چو کس شد به خواب
|
|
خود به خودش هست عتاب و خطاب
|
خواجه به خواب است که خوابش حرام
|
|
زان ندهد باز جواب سلام
|
منعم پر کبر به خود پای بند
|
|
ساخته در گاه سرا را بلند
|
تا چو زند گام برون از سرا
|
|
پشت نسازد ز تکبر دو تا
|
گر نه ز ایام خورد گوشمال
|
|
جستنش از خواب نماید محال
|
خواجه که پر گشته ز باد غرور
|
|
خم نکند پشت تواضع به زور
|
مشک پر از باد کجا خم شود
|
|
گر نه ز بادش قدری کم شود
|
باد به خود کرده ولی وقت کار
|
|
پوست کند از سر او روزگار
|
گشت چو از باد قوی گوسفند
|
|
پنجه قصاب از او پوست کند
|
چند به این باد به سر میبری
|
|
نیستی آخر دم آهنگری
|
دم که به باد است چنین پای بست
|
|
هیچ بجز باد ندارد به دست
|
ای ز دمت رفته جهانی به رنج
|
|
چند توان بود چو دم باد سنج
|
باد چو بر شمع ره انداخته
|
|
تاج زرش خاک سیه ساخته
|