حکایت

دانه‌ی این نخل چو می‌کاشتند بر ثمری چون تو نظر داشتند
مهر سحر گردی بسیار کرد بر سر این کشته بسی کار کرد
ابر کرم قطره بسی ریخته تا ز گل این نخل بر انگیخته
جز تو کسی میوه‌ی این شاخ نیست غیر تو زیبنده‌ی این کاخ نیست
کاخ فلک را که برافراختند خاصه پی چون تو کسی ساختند
کشور هستی‌ست مسلم ترا حکم رسد برهمه عالم ترا
هر که به غیر از تو سپاه تواند گوش به در چشم به راه تواند
چرخ جنیبت کش فرمان تست گوی فلک در خم چوگان تست
دور زده دست به فتراک تو آمده محراب فلک خاک تو
حیف که باشی به چنین آبروی بر سر این گوی چو طفلان کوی
آب کزو گشته هر آلوده پاک می‌شود آلوده به یک مشت خاک
هر که در این خاک عداوت فن است خاک شود آخر اگر آهن است
آینه هر چند بود صاف دل زنگ برآرد چو بماند به گل
بگذر ازین خاک و گل عمر کاه چند کنی آیینه دل سیاه
خیز و صفایی بده آیینه را زو بزدا ظلمت دیرینه را
آینه کز زنگ شده تیره رنگ مالش خاکستر از او برده رنگ
آتشی از فقر و غنا برفروز هر چه بیایی ز علایق بسوز
زان کف خاکستری آور به کف زنگ از آن آینه کن برطرف
تا چو نظر جانب او افکنی دیده شود هر چه بود دیدنی
آه که آیینه به زنگ اندر است هر نفسش تیرگی دیگر است