آغاز سخن

عقل جنیبت ز همه تاخت پیش رایت خویش از همه افراخت پیش
فوج به فوج از پی هم می‌رسید خیل و حشم بود که صف می‌کشید
جیش عدم سوی وجود آمدند بر سر میدان شهود آمدند
تاخت برون لشکری از هر طرف پیش جهاندند و کشیدند صف
لشکر حسن از طرفی در رسید عشق و سپاهش ز برابر رسید
از طرف حسن برون تاخت ناز وز طرف عشق در آمد نیاز
عشق و سپاهی ز کران تا کران حسن و وفا بود جهان تا جهان
محنت و درد سپه بی‌شمار آمد و صف زد ز یمین و یسار
سوز و گداز آمده در قلبگاه زد علم خویش به قلب سپاه
از صف خود عشق جدا گشت فرد تاخت به میدان و طلب کرد مرد
پر جگر آن مرد که شد مرد عشق آمد و نگریخت ز ناورد عشق