از نامه‌ی پرسوز و گدازی که شاعر شوریده دل به دلدار سفر کرده‌ی خود نگاشته است

منم با خاک ره یکسان غباری به کوی غم نشسته خاکساری
چنین افتاده‌ام مگذار غمناک بیا و ز یاریم بردار از خاک
غبارم را فکن در رهگذاری که گاهی می‌کند آن مه گذاری
و گردانی که آن یار مسافر غباری می‌رساند زان به خاطر
مرا بگذار و خود بگذر به سویش بنه از عجز رو بر خاک کویش
پس از ظهار عجز و خاکساری به آن مه طلعت گردون عماری
بگو محنت کش بی‌خان ومانی اسیری، خسته جانی، ناتوانی
ز بزم شادمانی دور مانده به کنج بی‌کسی رنجور مانده
چه عود از آتش غم جان گدازی به چنگ بی‌نوایی نغمه سازی
علمدار سپاه جان گدازان ترنم ساز بزم نوحه سازان
دعا گویان سرشکی می‌فشاند به عرض خاک بوسان می‌رساند

نهال گلشن جان قامت او گل باغ لطافت طلعت او
ز قدش سرو دایم پای در گل صنوبر در هوایش دست بر دل
لبش را در تبسم غنچه تا دید ز شکر خنده‌اش بر خویش پیچید
به راهش سبزه تر سرنهاده ز خطش کار او بر پا فتاده

ز دوری طرفه احوالی است مارا بیا کز هجر بد حالی است مارا
کسی تا کی به روز غم نشیند چنین روزی الاهی کس نبیند
تو می‌دیدی که گر روی تو یک دم نمی‌دیدیم، چون بودیم از غم
کنون چون باشد احوال دل ما که باشد کنج هجران منزل ما
ز دوری سر به جیب غم نشینم رود عمری که یک بارت نبینم