مقارن به فریاد گردد کمانچه
|
|
چو از تیر غم خصم صاحبقرانی
|
چه صاحبقرانی که او را قرینه
|
|
نگردیده موجود را دار فانی
|
علی ولی والی ملک هستی
|
|
که دانش بنای جهان راست بانی
|
زحل گر به درگاه قصر رفیعش
|
|
نورزد نکو شیوه پاسبانی
|
فلک از شهاب و هلالش کند غل
|
|
به شکل غلامان هندوستانی
|
به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش
|
|
ز لطف نسیمش کند گلستانی
|
و گر باد قهرش وزد سوی گلشن
|
|
درخت گل آید به آتش فشانی
|
گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان
|
|
ز سد پایه برتر ز عالی مکانی
|
کجا با همای سر بارگاهش
|
|
تواند زدن لاف هم آشیانی
|
پر فرق گردنکشان سپاهش
|
|
کند خسرو مهر را سایبانی
|
اگر زاغ بر بام قصرش نشیند
|
|
کند با زحل دعوی توأمانی
|
عجب نبود از بارگاه رفیعش
|
|
اگر کهکشانش کند پاسبانی
|
تویی آن گرانمایه در گرامی
|
|
که چون جوهر اولت نیست ثانی
|
سمند بلندت به قطع مراحل
|
|
کند با کمیت فلک همعنانی
|
در آن دم که گلگون چو برق جهنده
|
|
به خون ریز دشمن به میدان جهانی
|
همای ظفر بر سرت گسترد پر
|
|
به روی زمین فرش خون گسترانی
|
غراب از سر شوق گوید به کرکس
|
|
که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی
|
که روزی شد از دولت دست و تیغش
|
|
ترا و مرا نعمت جاودانی
|
در این دشت از جور گرگ حوادث
|
|
مطیعش اگر شیوه سازد شبانی
|
اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ
|
|
شهاب آورد از پی پاسبانی
|