قصیده

مقارن به فریاد گردد کمانچه چو از تیر غم خصم صاحبقرانی
چه صاحبقرانی که او را قرینه نگردیده موجود را دار فانی
علی ولی والی ملک هستی که دانش بنای جهان راست بانی
زحل گر به درگاه قصر رفیعش نورزد نکو شیوه پاسبانی
فلک از شهاب و هلالش کند غل به شکل غلامان هندوستانی
به گلخن وزد گر نسیمی ز لطفش ز لطف نسیمش کند گلستانی
و گر باد قهرش وزد سوی گلشن درخت گل آید به آتش فشانی
گر از عرش اعلا شود زاغ کیوان ز سد پایه برتر ز عالی مکانی
کجا با همای سر بارگاهش تواند زدن لاف هم آشیانی
پر فرق گردنکشان سپاهش کند خسرو مهر را سایبانی
اگر زاغ بر بام قصرش نشیند کند با زحل دعوی توأمانی
عجب نبود از بارگاه رفیعش اگر کهکشانش کند پاسبانی
تویی آن گرانمایه در گرامی که چون جوهر اولت نیست ثانی
سمند بلندت به قطع مراحل کند با کمیت فلک همعنانی
در آن دم که گلگون چو برق جهنده به خون ریز دشمن به میدان جهانی
همای ظفر بر سرت گسترد پر به روی زمین فرش خون گسترانی
غراب از سر شوق گوید به کرکس که ای بیخبر خیز و ده مژدگانی
که روزی شد از دولت دست و تیغش ترا و مرا نعمت جاودانی
در این دشت از جور گرگ حوادث مطیعش اگر شیوه سازد شبانی
اسد را ز گردون مرس کرده چون سگ شهاب آورد از پی پاسبانی