در ستایش غیاث الدین محمد میرمیران

دریای آتش ار بود از حفظ نام تو ماهی موم سالم از آنجا کند گذار
گر نامیه به نرمی خویت عمل کند از راه طبع کسوت قاقم دهد به خار
نشو گیاه عمر حسودت ز چشمه ایست کز رشحه‌ای از آن شده پرورده زهر مار
آبش به نام سینه‌ی خصم تو گر دهند با خنجر کشیده دمد پنجه‌ی چنار
از جام بغض هر که فلک گشت سرگران الا به خون دشمن تو نشکند خمار
تیغیست خصمی تو که بسیار گردنان خود را بر آن زدند و فتادند خوار و زار
در حمله‌ی نخست سپر بایدش فکند با تیغ گردنی که کند قصد کارزار
با قوت تسلط شاهین عدل تو سیمرغ را مگس به سهولت کند شکار
کان از زبان تیشه چه آواز برکشید گر از کف عطای تو نامد به زینهار
در معرض شماره‌ی او گو میا حساب دست امید بخش تو چون شد وظیفه بار
دریا گهی که موج زند زان قبیل نیست امواج او که رخنه در او افکند بخار
از بهر ثبت و ضبط ثواب و گناه تو تا آفریده آن دو ملک آفریدگار
بالا نکرده سر ز رقم کاتب یمین ناورده دست سوی قلم ضابط یسار
عدل تو حاکمیست که اندر حمایتش از بس قویست دست ضغیفان این دیار
جایی رسیده کار که در خاک پاک یزد حد نیست باد را که کند زور بر غبار
شاها توجه تو سخن می‌کند نه من ورنه من از کجا و زبان سخن گزار
بودم خزف فروش سر چار سوی فکر پر ساختی دکان من از در شاهوار
نظمم اگر چه بود زری سکه‌ای نداشت از نام نامی تو زری گشت سکه دار
اطناب در سخنی نیست مختصر وحشی از آن سبب به دعا کرد اختصار
تا رخش روزگار نیاید به زیر زین تا توسن فلک نتوان داشت در جدار