بار فراق بستم و ، جز پای خویش را | کردم وداع جملهی اعضای خویش را | |
گویی هزار بند گران پاره میکنم | هر گام پای بادیه پیمای خویش را | |
در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت | هجر تو سنگریزهی صحرای خویش را | |
هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم | نفرین کنم ارادهی بیجای خویش را | |
عمر ابد ز عهده نمیآیدش برون | نازم عقوبت شب یلدای خویش را | |
وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست | طی کن بساط عرض تمنای خویش را |