از آن می بترسم که موی سپید
|
|
کنون بر سر من کند معجری
|
ز خون جگر وز طپانچه مراست
|
|
چو لاله رخی چون بنفشه بری
|
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
|
|
نه کار مرا در جبلت سری
|
نه نیکی ز افعال من نه بدی
|
|
نه شاخی درخت مرا نه بری
|
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
|
|
بود در وجود این چنین پیکری؟
|
اگر بیعرض جوهری کس ندید
|
|
مرا گو ببین بیعرض جوهری
|
به حرص سرویی که سود آیدم
|
|
زیان کردهام گوش همچون خری
|
در آن تنگ زندانم ای دوستان
|
|
که هستم شب و روز چون چنبری
|
که را باشد اندر جهان خانهیی
|
|
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
|
درو روزنی هست چندان کز او
|
|
یکی نیمه بینم ز هر اختری
|
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
|
|
به روی فلک راست چون اعوری
|
شگفت آن که با این همه ماندهام
|
|
تواند چنین زیست جاناوری؟
|
ز حال من ای سرکشان آگهید
|
|
بسازید بر پاکیم محضری
|
چرا میگذارد برین کوهسار
|
|
چنان پادشاهی چنین گوهری؟
|
ملک بوالمظفر که زیر فلک
|
|
چنو شهریاری ندید افسری
|
سرافراز شاهی که اقبال او
|
|
دگرگونه زد ملک را زیوری
|
زمانه مثالی فلک همتی
|
|
زمین کدخدایی جهان داروی
|
سپهری که با همت او سپهر
|
|
نماید چنان کز ثریا ثری
|
جهانی که در ذات او از هنر
|
|
بجوشد ز هر گوشهیی لشکری
|
در اطراف شاهیش عادی نخاست
|
|
که نه هیبتش زد بر او صرصری
|