در آن شبهای تار از بیقراری
|
|
چو بسیاری بنالیدم بزاری
|
مگر کز آه من سرو گلندام
|
|
صدائی گوش کرد از گوشهی بام
|
بر آن نالیدن من رحمت آورد
|
|
خرامان رو به نزدیکان خود کرد
|
یکی را زان پریرویان طناز
|
|
حکایت باز میپرسید در راز
|
که این مسکین سودائی کدامست
|
|
کز این دردسرش سودای خامست
|
ز کوی ما کرا میجوید آخر
|
|
به گرد ما چرا میپوید آخر
|
که کردش اینچنین بیخواب و آرام
|
|
کدامین دانه افکندش در این دام
|
که زینسان بیخور و بیخواب کردش
|
|
که از غم دیدهی پر خوناب کردش
|
کدامین غمزه زد بر جان او تیر
|
|
که با نخجیربانش کرد نخجیر
|
کدامین سیل بگرفتش گذرگاه
|
|
کدامین شوخ چشمش برد از راه
|
جوابش داد کین دل داده از دست
|
|
به کوی ما درآید هر شبی مست
|
گهی در خاک غلطد همچو مستان
|
|
گهی سجده برد چون بت پرستان
|
کسی زو نشنود جز ناله آواز
|
|
ز شیدائی نگوید با کسی راز
|
درین دردش کسی فریادرس نیست
|
|
به غیر از آه سردش همنفس نیست
|
همه وقتی در این شبهای تاری
|
|
گهی نالد گهی گرید بزاری
|
به شب با اختران دمساز گردد
|
|
چو روز آید دگر ره باز گردد
|
مدام از دیده خون بر چهره راند
|
|
کسی احوال این مسکین نداند
|
به خنده گفت کین خام اوفتادست
|
|
همانا نو در این دام اوفتادست
|
دگر عاشق بدین زاری نباشد
|
|
بدین خواری و غمخواری نباشد
|
بغایت تند میسوزد چراغش
|
|
خلل کرده است پنداری دماغش
|