رباعیات

عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد

تا ساخته شخص من و پرداخته‌اند در زیر لگد کوب غم انداخته‌اند
گوئی من زرد روی دلسوخته را چون شمع برای سوختن ساخته‌اند

گر وصل تو دست من شیدا گیرد وین درد و فراق راه صحراگیرد
هم حال من از روی تو نیکو گردد هم کار من از قد تو بالا گیرد

لب هر که بر آن لعل طربناک نهد پا بر سر نه کرسی افلاک نهد
خورشید چو ماه پیش رویش به ادب هر روز دو بار روی بر خاک نهد

از شدت دست تنگی و محنت برد در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد
در تابه و صحن و کاسه و کوزه‌ی ما نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد

زین گونه که این شمع روان می‌سوزد گوئی ز فراق دوستان می‌سوزد
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید کو را و مرا رشته‌ی جان می‌سوزد

قومی ز پی مذهب و دین می‌سوزند قومی ز برای حور عین میسوزند
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت ویشان همه در حسرت این میسوزند

دل با رخ دلبری صفائی دارد کو هر نفسی میل به جائی دارد
شرح شب هجران و پریشانی ما چون زلف بتان دراز نائی دارد

وصف لب او سخن چو آغاز کند وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید وز گل بطلب چو گل دهن باز کند

دانا ز می و مغانه می نگریزد وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب البته از این سه گانه می نگریزد