صوفی افزوده بود مایهی خویش | در سر زهد و پارسائی کرد | |
هجر بر ما در طرب در بست | وصلش آمد گره گشائی کرد | |
خیز تا چون ارادتش ما را | سوی میخانه ره نمائی کرد | |
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم |
□
عشق گنجیست دل چو ویرانه | عشق شمعیست روح پروانه | |
در بیابان عشق میگردد | روح مدهوش و عقل دیوانه | |
دست تا در نزد به دامن عشق | ره به منزل نبرد فرزانه | |
خرم آن عارفان که دنیا را | پشت پائی زدند مردانه | |
آدم از دانه اوفتاده به دام | آه از این دام وای از آن دانه | |
عمر در باختیم تا اکنون | گه به افسون و گه به افسانه | |
بعد از امروز گر به دست آریم | دامن یار و کنج میخانه | |
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم |
□
عقل را دانشی و رائی نیست | بهتر از عشق رهنمائی نیست | |
طلب عشق و وصل ورزیدن | کار هر مفلس و گدائی نیست | |
نام جنت مبر که عاشق را | خوشتر از کوی یار جائی نیست | |
پای در کوی زهد و زرق منه | کاندر آن کوی آشنائی نیست | |
بر در خانقه مرو که در او | جز ریائی و بوریائی نیست | |
پیش ما مجلس شراب خوشست | مجلس وعظ را صفائی نیست | |
راه میخانه گیر تا شب و روز | چون در اسلامیان وفائی نیست | |
با مغان بادهی مغانه خوریم | تا به کی غصهی زمانه خوریم |