چه کسانند که در قصد دل ریش کسانند
|
|
با من خسته برآنند که از پیش برانند
|
میکشند از پی خویشم که بزاری بکشندم
|
|
که مرا تا نکشند از غم خویشم نرهانند
|
صبر تلخست و طبیبان ز شکر خندهی شیرین
|
|
همچو فرهاد بجز شربت زهرم نچشانند
|
ایکه بر خسته دلان میگذری از سرحشمت
|
|
هیچ دانی که شب هجر تو چون میگذرانند
|
گر توانی بعنایت نظری کن که ضعیفان
|
|
صبر از آن نرگس مخمور توانا نتوانند
|
چه تمتع بود ارباب کرم را ز تنعم
|
|
گر نصیبی بگدایان محلت نرسانند
|
بجز از مردمک دیده اگر تشنه بمیرم
|
|
آبم این طایفه بی روی تو برلب نچکانند
|
آنچنان بستهی زنجیر سر زلف تو گشتم
|
|
که همه خلق جهانم ز کمندت نجهانند
|
عارفان تا که بجز روی تو در غیر نبینند
|
|
شمع را چون تو بمجلس بنشینی بنشانند
|
جز میانت سر موئی نشناسیم ولیکن
|
|
عاقلان معنی این نکتهی باریک ندانند
|
خواجو از مغبچگان روی مگردان که ازین روی
|
|
اهل دل معتکف کوی خرابات مغانند
|