در مدح امیر فخرالدوله ابو المظفر احمد بن محمدوالی‌چغانیان

گوسفندی که رخ از داغ تو آراسته کرد اژدها بالش و بالین کندش از دنبال
تا خبر شد سوی سیمرغ که بازان ترا از ادیمست به پای اندر بر بسته دوال
رشک آن را که به بازان تو مانند شود بست بر پای دوالی و بر او گشت وبال
وقت پروازش بر پای دوال اندر ماند زان مر او را نتوان دید که بسته‌ستش بال
ای امیری که ترا دهر نپرورده قرین ای سواری که ترا دیده ندیده‌ست همال
من ثناگوی و تو زیبای ثنایی و به فخر هر زمان سر بفرازم به میان امثال
ای امیری که ترا دهر شرف داد و نداد جز به تو مملکت و عزت و اقبال و جلال
مدح تو هر که چو من گفت زتو یافت نوا ای که از جود تو باشند جهانی به نوال
زیبد ار من به مدیح تو ملک فخر کنم خاطر اندر خور وصف تو رسانم به کمال
کاندر آن روز که من مدح تو آغاز کنم آفتاب از سر من میل نگیرد به زوال
ملکا اسب تو و زر تو و خلعت تو بنده را نزد اخلا بفزوده‌ست جلال
آن کمیت گهری را که تو دادی به رهی جز به شش میخ ورا نعل نبندد نعال
از بر سنگ ورا راند نیارم که همی سنگ زیر سم او ریزه شود چون صلصال
گویی او بور سمندست و منم بیژن گیو گویی او رخش بزرگست و منم رستم زال
تا چو جعد صنمان دایره‌گون باشد جیم تا چو پشت شمنان پشت بخم باشد دال
تا چو آدینه به سر برده شد آید شنبه تا چو ماه رمضان بگذرد آید شوال
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر کام ران ای ملک نیکخوی نیکخصال
مهرگان جشن فریدون ملک فرخ باد بر تو ای همچو فریدون ملک فرخ فال
دولت و ملک تو پاینده و تا هست جهان به جهان دولت و ملک تو مبیناد زوال
اختر بخت تو مسعود ونیاید هرگز اختر بخت بداندیش تو بیرون ز وبال