در مدح سلطان مسعود بن سلطان محمود غزنوی

سپه دشمن او را رمه‌ای دان که در او نه چراننده شبانست نه رهجوی نهاز
ملکان مرغ شکارند و ملک باز سپید تا جهان بود و بود، مرغ بود طعمه‌ی باز
همه میران را دعویست، ملک را معنی همه شاهان را عجزست ملک را اعجاز
هر چه عارست به بدخواه ملک باز شود هر چه فخرست و بزرگی به ملک گردد باز
خشم او آتش تیزست و بداندیشان موم موم هر جای که آتش بود آید به گداز
اندر آن بیشه که یک بار گذر کرد ملک نکند شیر مقام و ندهد ببر آواز
جادوان شاد زیاد این ملک کامروا لشکرش بی‌عدد و مملکتش بی‌انداز
ای خداوند ملوک عرب و آن عجم ای پدید از ملکان همچو حقیقت ز مجاز
سده آمد که ترا مژده دهد از نوروز مژده بپذیر و بده خلعت و کارش بطراز
امر کن تا به در کاخ تو از عود کنند آتشی چون گل و بگمار به بستان بگماز
عشقبازی کن و سیکی خور و برخند بر آن که ترا گوید سیکی مخور و عشق مباز
خلد باد از تو و از دولت تو ملک جهان ای رضای تو از ایزد به سوی خلد جواز